جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به
شهر دیگر بروی ، مخصوصا توی تاریکی باید گازش را میگرفتی ، پشت سرت
راهم نگاه نمیکردی..!
اما زین الدین که همراهت بود ، موقع اذان ، باید می ایستادی کنار جاده تا
نمازش را بخواند...اصلا راه نداشت..بعد شهادتش یکی از بچه ها خوابش رو
دیده بود ؛
توی مکه داشت زیارت میکرد.یک عده هم همراهش بودن.
گفته بود :«تو اینجا چیکار میکنی؟؟»
جواب داده بود :«به خاطر نمازهای اول وقتم ، این جا هم فرمانده ام »
نظرات شما عزیزان: